معنی خواب سبک

لغت نامه دهخدا

خواب سبک

خواب سبک. [خوا / خا ب ِ س َ ب ُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقابل خواب سنگین. مقابل خواب عمیق. وَسَن. (دهار). سُبات.


سبک خواب

سبک خواب. [س َ ب ُ خوا /خا] (ص مرکب) آنکه به آوازی آهسته بیدار شود: خداوند دماغ ِ خشک آوازهای نرم و بویهای اندک زود اندریابد و سبک خواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


سبک

سبک. [س ُ ب ِ] (ص) سست. || (اِ) سستی. (برهان).

سبک. [س َ] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).

سبک. [س َ ب ُ] (ص) پهلوی سپوک (سبک، چابک)، پارسی باستان سپوکا، ایرانی باستان ثراپو، در سانسکریت ترپرا، افغانی سپوک، گیلکی سبوک (در دیه ها:سوبوک)، فریزندی سووک، یرنی سوک، نطنزی ساوک، سمنانی سوبوک، سنگسری ساوک، سرخه یی ساویک، لاسگردی سووک، شهمیرزادی ساوک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خفیف. کم وزن. در مقابل سنگین. (برهان) (آنندراج). ضد گران. (شرفنامه) (غیاث):
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
مگر با من او چون برادر شود
بد روز بر من سبک تر شود.
فردوسی.
هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران.
فرخی.
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وآنکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران.
فرخی.
هرکه را کیسه گران سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک سخت سبکسار بود.
منوچهری.
نه زآن گردش که می گردد زمانی
گرانتر گشت داند یا سبکتر.
ناصرخسرو.
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گرانتر.
ناصرخسرو.
و بباید دانست که از این چهار مایه [چهار عنصر] دو سبک است و دو گران مطلق آتش است و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است و گران اضافه آب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن سبک شود لاغر.
سنایی.
بر عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر.
سنایی.
بس که در بحرطلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام.
خاقانی.
هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم.
خاقانی.
- سبک اسلحه، نظامیان که اسلحه ٔ سبک دارند. مقابل سنگین اسلحه.
- سبک اندام،آنکه اندامی سبک دارد. امرط. (منتهی الارب): هوالس، مرد سبک اندام.
|| خوشخوار. گوارا. سریعالهضم:
نهادش نکو تازه و پرنوا
زمین خرم آبش سبک خوش هوا.
اسدی.
|| زودگوارنده: این جمله [داروهای نامبرده] دوازده شربت سبک و شش شربت ثقیل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آنجا آب روان دید در دیک بخورد سبک بود. (تاریخ طبرستان).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نُقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
|| زیرگوشی. آرام:
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سوءالش.
خاقانی.
|| بمجاز، سهل و آسان:
چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران.
فردوسی.
گذشتیم از رزم و پیکار کک
که این رزم و کین در برم بد سبک.
فردوسی.
کنون پیش آمدت این یاوه تدبیر
سبک ویران شود شهری بدو میر.
(ویس و رامین).
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر شود.
اسدی.
اَحداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند و ضبط آن بر ایشان سبک خیزد. (کلیله و دمنه). || بمجاز، آهسته.آرام:
سخن هرچه دیدی بدیشان بگوی
سبک باش و از هر کسی چاره جوی.
فردوسی.
|| آهسته. ملایم:
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.
منوچهری.
- سخن سبک گفتن، روشن و صریح و فصیح سخن گفتن:
سخنها سبک گوی و بسته مگوی
مکن خام گفتار باریک اوی.
فردوسی.
|| راحت. آرام: و اگر اندکی خون بیرون کنند چندانکه بهار سبکتر شود و ماده کمتر شود روا باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پس اصحاب بیرون شدند روز دوشنبه دوازدهم ماه اندکی [حال پیغمبر علیه السلام] سبکتر گشت. (مجمل التواریخ). || نرم (صدا، آواز):
امشب سبکتر میزند این طبل بی هنگام را.
سعدی.
|| بی ارزش. کم قیمت. کم بها.خوار: دو قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد. (نوروزنامه). || کنایه از مردم بی وقار وبی ته بود. (برهان) (غیاث). شخص بی ارزش و بی قدر: سخیف، مرد سبک. (منتهی الارب):
سبک دید او را بچشم یلی
بدو نعره زد کای خر زابلی.
فردوسی.
هر که خردوی اندکتر بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی).
- سبک بر زبان آوردن، خفیف کردن. خوار شمردن: پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
- سبک نشستن، تند. عصبانی. خشمگین:
جفا مکن که بزرگان بخرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ایدوست.
سعدی (بدایع).
- سبک نگریستن کسی را، خوار و بیمقدار بکسی نگاه کردن:
اگرْت گویم مشک و گلی شوی به گله
گران کنی دل و گویی بمن سبک نگری.
سوزنی.
|| مجردو بی تعلق. (برهان). بی تعلق. (غیاث). || چست و چابک. (برهان). چست و چالاک. (غیاث):
از کون خر فروتر یک ارش
می برجهد سبکتر از منجک.
منجیک ترمذی.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی.
|| تندرو: پانصد پیل خیاره سبک، جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 74). || مردم بیقرار و شتاب زده که بتازیش عجول خوانند. (شرفنامه). || (ق) چست. شتابان. جَلد. فرز. تعجیل و شتاب. (برهان). فی الفور. فوراً:
کنبه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن.
رودکی.
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه به اندام او درمخید.
ابوشکور.
چو این نامه خواندی سبک برنشین
که بی روی تو هستم اندوهگین.
فردوسی.
چو رامشگر آن خانه تنها بدید
سبک پرده ٔ راز را بردرید.
فردوسی.
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید.
فردوسی.
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیجید تفت.
فردوسی.
ز فرق سرش بازکردم سبک
تنک تر ز پر پشه ٔ چادری.
منوچهری.
هم دراین شب بخط خویش ملطفه ای نبشت فرمود تا سبک دو رکابدار که آمده بودند پیش از این بچند مهم بنزدیک امیر نامزد کند. (تاریخ بیهقی).
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی بدست.
اسدی.
نیاید بگرد سپهبد گزند
سبک جست چون نرّه شیری ز بند.
اسدی.
بدروازه آمد سبک راهبان
بگفتارشان برگشاد او زبان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سبک بررفت رامین بر بدیوار
فروهشت از سر دیوار دستار.
(ویس و رامین).
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت ناگاه.
(ویس و رامین).
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که برشوی بفراز.
مسعودسعد.
سبک خشک شد چشمه ٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود.
مسعودسعد.
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم ای پسر این گفت ِ تو همه تسلیم.
سوزنی.
درخواست همی کنیم هر سه
تشریف دهد سبک بیاید.
انوری.
وگر فضایل طبعش بکوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر.
؟ (از سندبادنامه).
آن درخت از آب سبک بدرآمد و او را با در سرای خود برد. (تاریخ طبرستان).
خصم بر کشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران آمد.
خاقانی.
امیر طاهر چون پدر را [امیرخلف را] پیاده دید... از اسب فروجست و زمین بوسه داد و سبک فراز وی شد. (تاریخ سیستان).
وآن نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک بدست او داد.
نظامی.
سبک پرده ز روی کار برداشت
میان انجمن آواز برداشت.
نظامی.
سبک قاصدی را بدرگاه او
فرستاد و شد چشم برراه او.
نظامی.
بتندی سبک دست بردن بتیغ
بدندان گزد پشت دست دریغ.
سعدی (بوستان).
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوئیدن آغاز کرد.
سعدی (بوستان).
- جان ِ سبک:
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گران را.
ناصرخسرو.
- جوش ِ سبک، جوش کم، ملایم: جمله را اندر سه من آب جوشی سبک بدهند پس در شیشه ٔ فراخ سر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- سبک سبک، آرام آرام:
لعل کو دیرزاد و دیربقاست
لاله کآمد سبک سبک برخاست.
نظامی (هفت پیکر ص 45).
- سبک مایه، کم مایه:
اَیا آنکه مهراب از این پایه نیست
بزرگست و گرد و سبک مایه نیست.
فردوسی.
- سبک شدن عنان، مقابل عنان بازکشیدن:
سبک شدعنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب.
فردوسی.
- گوش سبک، مقابل گوش سنگین:
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک.
منطقی.

سبک. [س َ] (ع اِ) ادبای قرن اخیر سبک را مجازاً بمعنی «طرز خاصی از نظم یا نثر» استعمال کرده اند و تقریباً آن را در برابر «استیل » اروپائیان نهاده اند. سبک در اصطلاح ادبیات عبارتست از روش خاص ادراک و بیان افکار بوسیله ٔ ترکیب کلمات و انتخاب الفاظ و طرز تعبیر. سبک اثر ادبی وجهه ٔ خاص خود را از لحاظ صورت و معنی القاء میکند، و آن نیز بنوبه ٔ خویش وابسته بطرز تفکر گوینده یا نویسنده درباره ٔ «حقیقت » میباشد. بنابراین سبک بمعنی عام خود عبارتست از تحقیق ادبی یک نوع ادراک در جهان که خصایص اصلی محول خویش (اثرمنظوم یا منثور) را مشخص می سازد. در عرف ادبیات نباید نوع را با سبک اشتباه کرد، چه نوع عبارتست از شکل ادبی که گوینده یا نویسنده به نثر خود میدهد، مثلاً در ادبیات اروپائیان گفته میشود: انواع درام، انواع خنده آور، پس شکل ظاهری یک اثر ادبی جزء نوع محسوب میشود، اما در سبک از سجیه ٔ عمومی اثر شاعر یا نویسنده، از لحاظ موضوع و انعکاسات محیط در آن بحث میشود، بنابراین سبک هم فکر و هم جنبه ٔ ممتاز آن، و هم طرز تعبیر را در نظر میگیرد در صورتی که در نوع فقط طرز انشاء را بیان میکند. با ذکر این مقدمه باید دانست که هیچگاه نوع از سبک و سبک از نوع بی نیاز نیست بلکه هر دو لازم و ملزومند، چه هر اثر ادبی جزء یکی از انواع ادبیات بشمار میرود و در همان حال نیز سبکی دارد. مثلاً در ادبیات پارسی گلستان سعدی در نوع «مقامه نگاری » با مقامات حمیدی مشترک است ولی در سبک با آن اختلاف دارد. همچنین قصاید عرفی شیرازی در نوع شعر با قصاید عنصری مشترک است ولی از حیث سبک جداست. سبک شامل دو موضوع است: فکر یا معنی، صورت یا شکل. از توجه بجهان بیرون فکری در ما تولید میشود و آن نمونه ای است از تأثیر محیط در فرد و ما آن فکر را با سوابق ذهنی خود منطبق و موافق میسازیم و با همان جنبه ٔ فکری خویش برای شنوندگان تعبیر میکنیم، و این نمونه ای است از تأثیر فرد در محیط. هر موضوع و فکری، شکل و قالبی برای تعبیر لازم دارد. خوانندگان یک اثر ادبی از روی مطالعه و آشنایی با شکل اثر، معنی را که منظور گوینده است درمی یابند. فکر در قالب جُمَل مستتر است و جداگانه بیان نمیشود. پس موضوع خود در ادبیات جزو شکل محسوب میگردد و هرگز نمیتواند از آن جدا باشد. از سوی دیگر مطلب یا فکر اصلی یک اثر ادبی شکل آن را تعیین میکند و همین یگانگی فکر و شکل یا معنی و صورت است که بنیاد سبک را تشکیل می دهد. (از سبک شناسی بهار ج 1ص ج د هَ و). طرز بیان اندیشه ٔ هنرآفرین که هم با چگونگی تفکر و هم با چگونگی تصویرسازیهای او نسبت مستقیم دارد سبک نام گرفته است، سبک کامل واحدی است که از اندیشه ٔ هنرآفرین و تصاویری که او برای اندیشه ٔ خود از مواد حسی میسازد پدید می آید. باید دانست که سبک کلی ترین و عمیق ترین مقوله ٔ هنر است و هیچیک از بررسی هایی که برای هنر کرده اند به قدر بررسی سبک، رسا وژرف و روشنی بخش نیست. هر هنرآفرینی برای بیان اندیشه ٔ خود به مدد اسلوب های هنری، مواد هنری را بکار می گیرد و تصاویر یا صورت بندیهای حسی خاص بوجود می آورد. چون آزمایشها و اندیشه های هیچکس عین آزمایشها و اندیشه های دیگری نیست، از این رو هر هنرآفرینی برای خود اندیشه و صورت سازیهای نسبهً مستقلی دارد. با بیان دیگر سبک هر هنرآفرینی مختص خود او و متناسب با شخصیت اوست، بنابراین مسائل سبک مسائل شخصیت است، مطابق قول لون گینوس سبک هر کس خود اوست، شخصیت اوست. سبک هر هنرآفرین باآنکه ممکن است در نظر اول شخصی و خصوصی جلوه کند، جمعی است، طبقاتی است. بدون رجوع به تاریخ تعارضات آن فهم نمی شود. درنتیجه سبک شناسی وابسته ٔ جامعه شناسی است، در اثر عدم پیش رفت سبک آن را در قدیم بیشتر به «موهبت »، «الهام »، «نبوغ » اقامه میکردند ولی غافل از این بودند که این مواهب و الهامات خود مجهول اند. برای اطلاع بیشتر رجوع به مقاله ٔ آریان پور در مجله ٔ سخن سال 1340 هَ. ش. و سخن سنجی صورتگر شود.

سبک.[س َ] (ع مص) گداختن چیزی را پس از ریختن. (منتهی الارب). گداختن سیم و جز آن. (دهار) (تاج المصادر). ریختن. (منتهی الارب). ریخته کردن زر و سیم. (تاج المصادر) (اقرب الموارد) (دهار). || پالودن.


خواب

خواب. [خوا / خا] (اِ) نقیض بیداری. نوم. حالت آسایش و راحتی که بواسطه ٔ از کار بازآمدن حواس ظاهره و فقدان حس در انسان و سایر حیوانات بروز می کند. (ناظم الاطباء). واگذاشتن نفس استعمال حواس را به واگذاشتی طبیعی. منام. حثاث. رقد. رقود. رقاد. هجعت. کری. سبات. نعاس. (یادداشت بخط مؤلف):
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
بوشکور بلخی.
گوسفندیم و جهان هست بکردار نغل
چون گه خواب شود سوی نغل باید شد.
رودکی.
باز کرد از خواب زن رانرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست.
رودکی (از تاریخ بیهقی).
برین کینه آرامش و خواب نیست
بمانند چشمم بجوی آب نیست.
فردوسی.
از آن خاک برخاست شد سوی آب
چو مستی که بیدار گردد ز خواب.
فردوسی.
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای بیداری.
فرخی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.
عنصری.
عاشق از غربت بازآمد، با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب.
منوچهری.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خواب است و باد.
منوچهری.
خرد را می ببندد چشم را خواب.
(ویس و رامین).
نیمه شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی). ایشان را نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب. (تاریخ بیهقی).
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.
اسدی.
بخانه درون خواب و در گور خواب
به بیداریت پس کی آید شتاب.
اسدی.
حکیمان خواب را موت الاصغر خوانند. (عنصر المعالی).
وقت است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا بسرت بروزد از علم نسیم.
ناصرخسرو.
چشمت ازخواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب.
ناصرخسرو.
هرچیز که هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد
در ترک تعلق از بدن راحتهاست
از خواب قیاس مرگ می باید کرد.
خواجه عبداﷲ انصاری.
خواب ناید دختری را کاندر آن باشد که باز
هفته ٔ دیگر مر او را خانه ٔ شوهر برند.
سنائی.
برای بوی وصال تو بنده ٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم.
خاقانی.
زآن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هر نیمشب بسته به آب انداخته.
خاقانی.
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی.
سعدی.
زآن شب دگرم خواب نه سبحان اﷲ
یک خواب و ز پس این همه بیداریها.
سعدی.
از خواب تو در برادر این تاب
خوش خفته تو و برادر خواب.
امیرخسرو دهلوی.
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند.
اوحدی.
خواب را گفته ای برادر مرگ
چون نخسبی همی زنی در مرگ.
اوحدی.
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست.
صائب.
بگو بخواب که امشب میا بدیده ٔ من
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت.
- امثال:
اسلام ز دست رفت بس درخوابید. (یادداشت بخط مؤلف).
از خواب قیاس مرگ گیر.
خواب است و مرگ.
خواب برادر مرگ است.
خواب پاسبان، چراغ دزدان است.
خواب خواب می آورد.
خواب هست از مرگ بدتر.
دنیا را آب برد کچل را خواب برد.
عمو یادگار خوابی یا بیدار.
فتنه در خواب است بیدارش مکن.
هر که خواب است روزیش آب است.
- آشفته خواب، خواب ناراحت:
این جهان خواب است خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب.
ناصرخسرو.
- از خواب برآمدن،بیدار شدن:
نفس برآمدو کام از تو برنمی آید
فغان که بخت من از خواب برنمی آید.
حافظ.
- از خواب برخاستن، بیدار شدن.
- از خواب پریدن، ناگهان بیدار شدن. بطور طبیعی بیدار نشدن. بناگاه از خواب به بیداری آمدن.
- از خواب جستن، از خواب پریدن. بناگاه از خواب بیدار شدن.
- از خواب درآمدن، بیدار شدن. از خواب برخاستن:
رطب چین درآمدز دوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب.
نظامی (از آنندراج).
- بدخواب، آنکه به آسانی نخوابد. آنکه در همه وقت و همه جا چون مردمان خوش خواب نخوابد.
- || خواب بچه ای که بیدار شود و دیگر نخوابد.
- بسیارخواب، پرخواب. میسان. (منتهی الارب).
- به خواب درآمدن، بخواب رفتن. خوابیدن.
- || اقناع کردن. فریب خوردن. (یادداشت بخط مؤلف):
ز پیران چو بشنید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد به خواب.
فردوسی.
- به خواب رفتن، خوابیدن. به خواب شدن. هجوع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- به خواب شدن، نعاس. نوم. خوابیدن.
- به خواب کردن، خوابانیدن.
- || فریب دادن. اقناع کردن کسی بفریب: بیش ما را به خواب کرده اند به شیشه ٔ تهی جوابی نیکو می باید داد خوارزمیان را. (تاریخ بیهقی).
- بی خواب، خواب نبرده. بیدارمانده.
کاشکی صد چشم ازین بی خواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
سعدی.
- بی خوابی، خواب نبردگی. بیدارماندگی:
تو مست شراب خواب و ما را.
بی خوابی کشت در یتاقت.
سعدی.
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان).
- || مرض بیخوابی. علتی که بر اثر آن آدمی را خواب نبرد.
- بیدارخوابی، بیخوابی. بیدارماندگی.
- پاشنه خوابیده، کفش که پاشنه ٔ آن تا شده.
- پاشنه نخواب، کفش که پاشنه ٔ آن تا نشود.
- پرخواب، آنکه خواب بسیار کند. آنکه خوابش بیش از معمول است.
- تخت خواب، تختی که برای خواب است. تختی که روی آن بستر اندازند خواب را.
- جامه ٔ خواب، لباس خواب. لباسی که وقت خواب بر تن کنند.
- جای خواب، محل خسبیدن. محل خفتن.
- خواب آمدن، احساس خواب کردن. مقدمات حالت خواب برای کسی فراهم آمدن.
- || خوابیدن.
- خواب نیامدن، بیدار ماندن. خواب نبردن.
- خواب اصحاب رقیم، خواب اصحاب کهف:
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
- خواب بردن، خواب رفتن. خوابیدن.
- خواب خرگوش، خواب با چشمهای باز. یا با یک چشم باز و یک چشم بسته:
ای خفته همه عمر و شده خیره ومدهوش
وز عمر جهان بهره ٔ خود کرده فراموش
هرگه که همیشه دل تو بی هش و خفته ست
بیدار چه سود است ترا خواب چو خرگوش.
سنائی.
ما را چه کشی بچشم آهو
ما را چه دهی تو خواب خرگوش.
سنائی.
خواب خرگوش عین کین ترا
شیر نر هم چو روبه ماده.
انوری.
گر دهد خصم خواب خرگوشت.
انوری.
بیداری دولتت فکنده
در دیده ٔ فتنه خواب خرگوش.
ظهیرالدین فاریابی.
سگ کوی تو باشم گرچه ندهی
به روبه بازیم جز خواب خرگوش.
ظهیرالدین فاریابی.
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کاین بیشه را هر روبهی شیرافکن است.
شهاب الدین سمرقندی.
پیش از آن خود غزال مست دلیر
خواب خرگوش داده بود به شیر.
امیرخسرو دهلوی.
خواب خرگوش به چشم خرد ابن یمین
میدهد غمزه ٔ شیرافکن چون آهویت.
ابن یمین.
- خواب خوش، خوابی که بسیار راحت است. خواب بدون دغدغه:
بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر.
ناصرخسرو.
- خواب دیو، خوابی نهایت سنگین که او را سخت دیر بیدار توان کرد. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب سبک، خواب غیرعمیق. خوابی که با جزئی حرکت بیدار میشوند.
- خواب سنگین، خواب عمیق.
- خواب عمیق، خواب سنگین. خواب گران.
- خواب قیلوله، خواب پیش از ظهر: در باغ فرموده تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی).
- خواب کردن، خوابیدن: امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب کردی. (تاریخ بیهقی).
- || فریب دادن، خام کردن.
- خوابگاه، جای خفتن. جای خسبیدن.
- خواب گران،خواب عمیق. خواب سنگین.
- خواب گرفتن، مانع خواب شدن.جلوگیری از خواب کسی کردن.
- خوابگه، خوابگاه:
همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزدیکی خوابگه برنشاند.
فردوسی.
- خواب ماندن، برخلاف قصد خواب او دراز کشیدن و فوت شدن وقت یا تخلف شدن وعده ٔ او. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب نبردن، خواب نرفتن. نخفتن.
- خود را به خواب زدن، نمودن به خواب است و نباشد. تناعس. (یادداشت بخط مؤلف).
- خور و خواب، کنایه از آسایش. کنایه از بی فکری و خوشگذرانی:
خورو خواب و آرام جوید همی
وزآن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
- در خواب، بخواب. خوابیده: اگر محمود زاولی در خواب است محمود بی زوال بیدار است.
- در خواب رفتن، بخواب شدن. خوابیدن:
تو پادشاهی و گر چشم پاسبان همه شب
بخواب درنرود پادشه چه غم دارد.
سعدی.
در خواب نمی روم که بی یار
پهلو نه خوش است بر حریرم.
سعدی.
امشب این نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه ٔ رضوان نکند اهل نعیم.
سعدی.
جای آن نیست که خاموش نشیند مطرب
شب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم.
سعدی.
- در خواب شدن، بخواب رفتن.
- || مردن:
گفتند فسانه ای و در خواب شدند.
خیام.
- در خواب کردن، تنویم. خوابانیدن.
- || فریب دادن.
- امثال:
بشیشه ٔ تهی در خواب کردن، فریب دادن. (امثال و حکم)
- در خواب ماندن، با قصد بیداری در خواب باقی ماندن.
- دیرخواب، خوابی که زیاد طول کشیده:
بیدار شو این چه دیرخواب است.
امیرخسرو دهلوی.
- رختخواب، بستر. لحاف و تشک و پتو که برای خوابیدن بکار رود.
- سر بخواب نهادن، غنودن. خوابیدن:
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
گله دار اسبان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب.
فردوسی.
- شادخواب، خواب خوش.
- شکرخواب، خواب خوش.
- کم خواب، آنکه خواب او بسیار نیست.
- گران خواب، آنکه خواب عمیق کند.
- مست خواب، آنکه درربوده ٔ خواب است ولی بناچار بیدار مانده.
- نیک خواب، خوش خواب.
- نیم خواب، نه خواب و نه بیدار. بین نوم و یقظه:
کرشمه کنان نرگس نیم خواب.
نظامی.
سکندر ز مستی شده نیمخواب.
سعدی.
جمالی چو در نیمروز آفتاب
- || چشم نیم بسته. کنایه از زیبائی چشم:
چشمهای نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی.
سعدی.
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی.
دو نرگس مست نیم خوابش.
سعدی.
|| نائم. خوابیده. آنکه او را خواب برده. || رؤیا. صوری که در هنگام خواب درذهن آدمی رخ بنماید. واقعه:
این همه بود و باد تو خواب است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.
رودکی.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
بوشکور بلخی.
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت.
فردوسی.
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانش ز پیغمبری.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کآن خواب من
بجای آمد و تیره شد آب من.
فردوسی.
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز.
فردوسی.
پیام دادم که اقبال بی پرستش او
بود بنزد خردمند خواب بی تعبیر
جواب داد که اشعار بی ستایش او
بود بنزد خرد چون نماز بی تکبیر.
معزی.
خر بد بخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب.
سوزنی.
- امثال:
خواب زن چپ است، یعنی اگر خواب بد دیده است تعبیرش برخلاف خوب خواهد بود.
- بخواب دیدن، در واقعه و رؤیا دیدن:
چنان دید گوینده یک شب بخواب
که یک جام می داشتی چون گلاب.
فردوسی.
چنان دید روشن روانم بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب.
فردوسی.
بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی... و بسیار طاووس و خروس بودی. (تاریخ بیهقی). آخر بود همچنان که بخواب دیده بود و ولایات غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی).
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی.
سعدی.
سعدیا گفت بخوابم بینی
بیوفا یارم اگر می غنوم.
سعدی.
بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی.
بخوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کآن دوش بود.
سعدی.
بخواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال.
سعدی (بوستان).
چون من خیال رویت جانا بخواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی.
حافظ.
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی.
حافظ.
- بخواب کسی آمدن، در رؤیا دیدن او را. در خواب دیدن.
- بخواب ندیدن، در رؤیا ندیدن.
- || کنایه از مبالغه در خوبی چیزی:
جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب.
ناصرخسرو.
هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب
هر کو گدای از پس دیگر گدا شده ست.
ناصرخسرو.
- تعبیر خواب، تأویل و تفسیر خواب. تفسیر رؤیا.
- خواب پیغمبری، رؤیایی که عیناً تعبیر شود.
- خواب دیدن، در رؤیا دیدن:
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان.
فردوسی.
بر آن جمله بودند که خوابی دیدندی. (تاریخ بیهقی). در خواب دیدم خضر نزدیک من آمد مرا پرسیدند و گفت که چندین غم چرا میخوری. (تاریخ بیهقی).
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که بشب گنج بیند اندر خواب.
ناصرخسرو.
و چون خوابی نیکو که دیده اید. (کلیله و دمنه).
خواب می بینم ولیکن خواب نی
مدعی هستم ولی کذاب نی.
مولوی.
- || خیال فاسد کردن. فکر و خیالی را بسر خود راه دادن: اگر عیاذاً باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت یکساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نفر اگر... پیوندند شما را پیش وی قدری نماند و این پوست کنده از آن گفتم تا خوابی دیده نیاید. (تاریخ بیهقی). ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب ببینند و خوش و تن آسان باشند. (تاریخ بیهقی).
- خواب گزاری، تعبیر خواب:
ای فرخی این قصه و این حال چه چیز است
پیش ملک شرق همی خواب گزاری.
فرخی.
خواب می گزاری باطل و بیهوده چه گویی.
؟
- خواب گفتن، یاوه سرائیدن:
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی بکردار مست.
فردوسی.
- خواب مستی، خواب غیرقابل تعبیر:
غم حیات ندارد ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر خواب مستیها.
صائب.
- در خواب دیدن، در رؤیا دیدن.واقعه ای را دیدن:
چنین دید در خواب کزپیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت.
فردوسی.
چو در خواب این بلا را بود دیده
که مردی با وی از دستش بریده.
نظامی.
اگر در خواب بینی مرغ و ماهی
بدولت میرسی یا پادشاهی.
- گزاردن خواب، تأویل و تفسیر و تعبیر خواب.
- || تعبیر خواب:
- خوابی برای کسی دیدن، فکر و خیال درباره ٔ کسی کردن. برای کسی امری را در سر پختن. انجام خیالی را برای کسی در نظر گرفتن.
کسانی که در خواب دانا بدند
بدان دانش اندر توانا بدند.
فردوسی.
|| خیال. || حالت غفلت. || غافل. (ناظم الاطباء). || فنای اختیاری را از افعال بشریت خواب گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || پرز جامه مانند مخمل. (ناظم الاطباء). خمل. پرز. پرزه. (یادداشت بخط مؤلف). || میل پود جامه ای چون قالی و مخمل و غیره بجانبی. نظیر: خواب این فرش از بالاست:اخمال، پرزه دار و خوابناک گردانیدن جامه را. (منتهی الارب). || کرخی و بی حسی عضوی. چون خواب پا و دست.
- خواب رفتن، کرخ و بی حس شدن عضوی موقتاً برای فشاری که بر آن آمده و خون از جریان در آن عضو بازایستاده است. (یادداشت بخط مؤلف). خدر شدن عضوی بنحوی خاص.

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

سبک

کلمات را بطرز نیکو تلفیق کردن و آراستن خلاف سنگین، کم وزن ‎ آزمایش، سیمگدازی ریخته گری در تازی با این دو آرش به کار می رود در فارسی:، روش روال، ریخت ‎ (مصدر) فلز ذوب شده را در قالب ریختن، (اسم) طرز روش شیوه، روشی خاص که شاعر یا نویسنده ادراک و احساس خود را بیان کند طرز بیان ما فی الضمیر. یا سبک ترکستانی. اصطلاح نادرستی است به جای سبک خراسانی. یا سبک خراسانی. سبکی است که شاعران خراسان بزرگ در عهد سامانی غرنوی سلجوقی و خوارزمشاهی تعقیب میکردند از جمله نمایندگان این سبک رودکی شهید بلخی عنصری فرخی منوچهری و انوری را باید نام برد. یا سبک عراقی. سبکی که شاعران عراق معجم از قرن ششم به بعد تعقیب کردند. از جمله نمایندگان این سبک جمال الدین اصفهانی و کمال الدین خلاق المعانی هستند. یا سبک هندی. سبکی که گویندگان فارسی زبان ایران و هند در روزگار صفویان دنبال میکردند. از نمایندگان این سبک صائب عرفی و کلیم میباشد. توضیح تقسیم سبک شعر فارسی به صور فوق جنبه علمی ندارد. ‎ (صفت) کم وزن خفیف مقابل سنگین ثقیل، چست چالاک، شخص بی وقار، مجرد بی تعلق، تند زود سریع.

فرهنگ عمید

سبک

[مقابلِ گران و سنگین] خفیف، کم‌وزن: هرکه را کیسه گران، سخت گرانمایه بُوَد / هر‌که را کیسه سبک، سخت سبکسار بُوَد (منوچهری: ۳۰)،
چست، چالاک، چابک،
(قید) [مجاز] راحت، آسان: از فراز آمدی سبک به نشیب / رنج بینی که بر شوی به فراز (مسعودسعد: ۲۵۱)،
دارای وزنی کمتر از انتظار،
ویژگی غذای زودهضم،
[مقابلِ سخت] ویژگی آبی که نمک دارد،
[مجاز] بی‌اهمیت،
[عامیانه] ویژگی رفتار مخالف هنجار، بدون وقار و سنگینی، جلف،
[مجاز] خوش‌یمن، مبارک: دست سبک،
[مجاز] آسان، کم‌زحمت،
۱۱. ویژگی وسیله‌ای که در قیاس با انواع دیگر آن دارای وزن، گنجایش، یا تجهیزات کمتری است: اسلحهٴ سبک،
۱۲. [قدیمی] شتابان: به‌تندی سبک دست بردن به تیغ / به دندان برد پشت دست دریغ (سعدی: ۱۴۷)،
۱۳. [قدیمی] خوار و خفیف،
* سبک‌سنگین کردن: ‹سبک‌وسنگین کردن›
چیزی را با دست تکان دادن و سبک و سنگینی آن را آزمودن،
[مجاز] بها و ارزش چیزی را دید زدن،
[مجاز] خوب و بد چیزهایی را سنجیدن و چیزهای خوب را بر‌گزیدن،


خواب

حالت آسایش در انسان و حیوان که در طی آن حواس ظاهری انسان از کار می‌افتد،
تصاویر، وقایع، و مناظری که هنگام خواب از ذهن انسان می‌گذرد، رؤیا،
(صفت) [مجاز] بی‌خبر،
جهتی که پُرز دارای تمایل به خم شدن به آن است،
(اسم مصدر) رکود: خواب پول،
(بن مضارعِ خوابیدن) = خوابیدن
* خواب‌ دیدن: (مصدر لازم) گذشتن تصاویر، وقایع، و مناظری از ذهن انسان در هنگام خواب،
* خواب رفتن: (مصدر لازم)
به خواب رفتن، در خواب ‌شدن، خوابیدن،
[مجاز] بی‌حس شدن دست یا پا به‌واسطۀ فشاری که بر آن وارد می‌شود،

معادل ابجد

خواب سبک

691

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری